امیر کبیر، پلاک 5
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودم که از مقابل ساختمان پلاک 5 فردی به سویم حرکت کرد که تا لحظهء رسیدن به من چند باری سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند. با خودم گفتم عجب شبی شود امشب...
آهسته سرش را به طرف پنجره ماشین آورد و گفت: خانواده را اینجا پیاده کن ماشین را ببر بیرون از کوچه. دوباره به خودم گفتم گویی خبرهای نا امنی به گوششان رسیده که این چنین جانب احتیاط را رعایت میکنند.این حس بعد از اینکه متوجه شدم درب رختکن فقط از داخل پارکینگ باز میشود نه از بیرون بیشتر شد. اما برای من این چیزها مهم نبود فوقش اینکه یک شب را دور هم در بازداشتگاه سپری میکردیم. چیزی که برای من ارزش داشت، دیدن مجدد او بود.
سقف کوتاه پارکینک خانه ای در حوالی امیر کبیر به همراه حضور مهمانها و سرو صدای دلنواز بچه های گروه ارکست که البته گاهی هم دلخراش بود و از همه مهمتر گرمای شدید هوای آنجا که نفس کشیدن را به سختی ممکن میکرد به همراه احساس انواع عطر و خوش بو کننده ها نتوانست من را از لحظه ای با او بودن ولی در کنار او نبودن وا دارد. آری هر لحظه اش نه با چشم سر او را دنبال میکردم. در این حیاهوی مهمانها و در لحظه ای که همه توجهشان به عروس و داماد بود من فقط او رادر سر داشتم و به این می اندیشیدم که چگونه چند لحظه ای بیشتر کناراو بودن را احساس کنم؟ دیگر برایم با او بودن کافی نیست من دوست دارم در کنار او باشم.
افسوس که همهء احساس من به او فقط احساس من به اوست دریغ از ذره ای از احساس او به من. شاید حق داشته باشد او چه میداند از احساس من، از دل من، او فقط دنیای خود را میبیند شاید من در دنیایش فقط نقش یک فامیل دور را بازی میکنم نه بیشتر، غافل از اینکه نقش او در دنیای من نقش همه است.
ازهمه میتوانم چنین درخواستی را داشته باشم. "با من میرقصید؟" اما تا به او میرسم نمیدانم چه میشود که ضربان قلبم چنان بالا میرود که آن را احساس میکنم و پاهایم چنان سست که گویی توان ایستادن ندارد گوشه ای از سرم چنان به درد می افتد که محتاج دانه ای از قرص هستم و دوباره زبان به دندان میگیرم. آن روز یک بار چنین پیشنهادی به او دادم، پذیرفت و من با او هم گام با صدای ترانه ها، چنان نظمی گرفتیم که با هر زیر و بم خود را به تننازی و پایکوبی سوار میکردیم و همچون نسیمی از سویی به سوی دیگر؛ اما تنها چیزی که از آن لحظات به خاطر دارم همان صداهای موسیقی است و رقص اندامها. اصلا به خاطر نمی آورم که در آن لحظه به چهره اش نگاه کرده باشم. خدای من شاید هم نگاه کرده ام اما به خاطر نمی آورم. آن موسیقی، آن رقص، اصلا آن مهمانی همه بهانه ای بود برای با او بودن حال که در کنارش بودم نگاه چشمانش را به خاطر ندارم . عجب افسوسی. میخواستم چنان به چشمانش خیره شوم که راز از دلم بیرون کشد اما نه، به یاد ندارم حتی لحظه ای به او نگاه کرده باشم. ولیکن دائما او را میدیدم.
کاش مانند او میتوانستم از فرمولهای شیمی معجونی بسازم که با خوردن آن به راحتی خوردن آبی حرفم را به او بزنم. او خانوادهء مهربانی دارد و دوست داشتنی همچون خودش.
با من خدا حافظی کرد و از نگاهم دور شد. در مسیر برگشت به خانه، من به فکر او خیره بودم و به آینده ای می اندیشیدم که او در کنارم نباشد...
امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.
من واقعا نوشتنتو تحسین میکنم.
عالی مینویسی
خوش بحالت
من نمیدونم اینایی که مینویسی استعارست یا واقعیت اما خوب مینویسی.
بنظرم اگه کسی که باعث این دل نوشته هاست این نوشته ها رو بخونه همه چی حله
حقیقت اینه که هرچی میگم عین واقعیت اما با کمی رنگ و لعاب. ولی ولی واقعیت اینه که فقط برای خودم نمیگم. میدونم خیلی ها همچون داستان من دارن با خودشون کلنجار میرن. اگه این خود درگیری ادامه پیدا کنه دیگه هدف گم میشه. به جای رسیدن به هدف رهایی از اون میشه انگیزه برای آدمی. اینجاست که طرف برمیگرده میگه دیگه برام مهم نیست چی جواب میشنوم اینکه حرفمو بزنم برام مهمتره..