نمایندهء کلاس سوم ریاضی، مجتبی رحمتی...

ترم اول سال داشت تموم میشد. بچه های کلاس خوشحال از پایان ترمی دیگر از سر کول هم بالا میرفتند و داشتند خودشون رو برای ترم جدید آماده میکردند. اما بیشتر از پایان ترم و شروع ترمی دیگر چیزی که بیشتر وقت بچه ها رو پر میکرد صحبت کردن در مورد نماینده جدید کلاس بود آخه مدیر مدرسه قانون گذاشته بود که هر ترم که می خواد شروع بشه نماینده کلاسها از طریق رای مستقیم بچه های کلاس انتخاب میشن برای همین هم پایان هر ترم انتخاب نماینده ترم بعد سوژه داغ کلاسها بود.

نماینده کلاس ما رحمتی نام داشت که البته رحمتش به کسی نرسیده بود. مجتبی رحمتی که اول ترم با کلی وعده و اینکار رو میکنم و اونکار رو میکنم اومده بود نماینده شده بود این آخرها دیگه حناش برای کسی رنگ نداشت. اون روزهای اول که اومده بود میگفت هر ماه یک بار دسته جمعی میریم اوردو اون هم با هزینه مدرسه. میگفت میرم پیش آقا مدیر و ازش میخوام که جا رختی کلاسو عوض کنه باسه کلاس بخاری نو بیاره تخته پاک کن نو باید داشته باشیم اصلا یک بار گفت که برای کلاس به جای تخته سیاه میخوام وایت بورد بیارم برای کلاس باید کولر تهیه کنیم به آقا مدیر میگم که زنگ ورزش کلاس ما بره سالن کرایه کنه تا توی حیاط مدرسه ورزش نکنیم. قرار بود صحبت بکنه که نیمکتها نو بشن میز معلم کلاس نو بشه خلاصه بماند وعده هایی که میداد اما هیچ کدوم از این کارها که نشد هیچ پدر ما رو هم درآورد. کسی جرعت نداشت از سر جاش تکون بخوره اسمشو پای تابلو می نوشت تازه اگه اعتراض هم میکردی ضربدر میزد بعد که معلم می اومد با آب و تاب میگفت اینها فلان کار رو کردن انگار که آدم کشته باشن معلم هم یکی یکی بچه ها رو میبرد پیش ناظم. خودش اون اولها میگفت ما دیگه دبیرستانی هستیم چه لزومی داره که موهامون مثل این بچه ابتدایی ها همیشه کوتاه باشه اما بعد از اینکه نماینده شد خودش مییومد اونهایی رو که موهاشون بلند بود رو اسم مینوشت تحویل آقا ناظم میداد. اگه ژل زده بودی که هیچ چهارتا دیگه هم میذاشت روش اونوقت میرفت پیش مدیر و ناظم.

اکثر اونهایی که طرفدار رحمتی بودند جز اون شاگرد تنبلها یا متوسط رو به پایین کلاس بودند البته توشون بچه های خوب و درس خوان هم پیدا میشد ولی کم اکثر اینها هم برای این طرفدار رحمتی بودند چون هر کاری میکردند رحمتی اسمشون رو نمی نوشت کاریشون نداشت برای همین هم اونها یک فضای ترس و واهمه تو کلاس درست کرده بودند. اگه به یکیشون تو میگفتی همشون سرت خراب میشدند تازه رحمتی همیشه پشت اونها رو میگرفت باسه این بود که بچه ها سعی میکردند که با تیم رحمتی و هوادارهاش درگیر نشن.خلاصه اینکه کسی جز همون تیم خودش از دستش راضی نبودند.

 با نزدیک شدن به پایان ترم صحبتهایی می رسید که یکی از شاگرد زرنگهای کلاس میخواد برای نماینده شدن خودشو معرفی کنه "امید درستکار" امید با معرفی خودش امیدی تازه به کلاس داد. امید جز اون شاگرد زرنگهایی بود که بیشتر سرش تو لاک خودش بود حداقل تا به اون روز که اومد خودشو معرفی کرد اینطوری بود خیلی خوش خط بود و چندتایی هم برای مدرسه پارچه نویسی کرده بود ما همه از امید در همین حد میدونستیم چون غالبا سرش تو کار خودش بود اما وقتی که نامزد شد یواش یواش همه چیز برگشت. تو اون روزهای اول که اسامی کاندیداها رو میدیدیم همه فکر میکردند که بازم رحمتی انتخاب میشه چون هم زور داشت و هم اینکه همه کارها دست خودش بود تازه کسی امیدو نمی شناخت. اما معرفی نامزدها که شروع شد امید با حرفهاش با بیانش و با ذکر واقعیتها یواش یواش خودشو تو دل بچه ها داشت جا میکرد.امید میگفت چه لزومی داره یک عده تو کلاس هرکاری بکنند اما بقیه تنبه بشن میگفت تو کلاس باید همه با هم برابر باشن میگفت واقعیت اینه که من نمیتونم براتون بخاری نو بیارم اما تلاشمو میکنم که همین بخاری کهنه خاموش نشه میگفت معنا نداره تو کلاس همیشه بچه ها ساکت باشن اصلا باید با هم حرف بزنن ولی از راهش میگفت چه لزومی داره من دوستمو برای موی بلند به مدیر لو بدم من باید طوری با اون حرف بزنم که خودش متوجه بشه قانون مدرسه حدی برای موی سر تعریف کرده. میگفت قرا  نیست عده ای تو کلاس به بقیه زور بگن حق اونها رو بگیرن. میگفت تو کلاس هر کسی که شایسته تر باشه برای انتخاب دانش آموز با انظباط معرفی میشه نه اونی که زورش بیشتر باشه. امید داشت نور امید در دل هم کلاسیهایش روشن میکرد اما از سویی رحمتی نور امیدش داشت خاموش میشد برای همین یک روز که قرار بود سر کلاس حرف بزنه اومد و گفت: بچه ها هیچ میدونید مادر امید چه کارس؟ ناگهان همه بچه ها ساکت شدند این چه حرفیست که رحمتی میزند منظورش از این حرف چیست؟ چه لزومی دارد که این موضوع اینجا مطرح بشود؟ فکرها مشغول شد.مادر امید برای اینکه بتواند خرج زندگی و تحصیل فرزندش را در بیاورد روزها به خانهء مردم برای انجام کارهای خانه شان میرفت و گاهی هم شبها خیاطی میکرد و این چنین چرخ زندگی می چرخواند. رحمتی سعی داشت که از این ماجرا سو استفاده کند اما خوشبختانه تیرش به سنگ خورد. حالا دیگر همه جا صحبت از انتخاب امید بود از دور و نزدیک کلاس این به نظر می آمد که امید نماینده جدید است شوقی در کلاس پیچیده بود حداقل به خاطر پایان رحمتی. صندق رای بعد از رای گیری از کلاس خارج شد و فردا صبح روی برد انتخابات نوشته بود نمایندهء کلاس سوم ریاضی مجتبی رحمتی...

 کسی باورش نمیشد خبر مثل بمب پیچید همه پچ پچ میکردند فضای کلاس ملتهب بود بچه ها توی راهرو به دنبال کسی بودند که جوابی بگیرند آنها از این اتفاق نگران بودند اما کسی به آنها جواب نمیداد امید که از این اتفاق ناراحت بود گفت به سراغ مدیر میروم تا برای این پرسش جوابی پیدا کنم عده ای هم به دنبال او رفتند و بقیه نگران از نتیجه کار. دوستان رحمتی هرکسی را که در مورد امید درستکار حرف میزد را میزدند  خلاصه لحظه ای کلاس شلوغ شد همه با هم دعوا میکردند در نهایت بعد از درگیریهای اون روز بعضی از بچه ها رو فرستادند پی پدر و مادرهاشون برای بعضی توبیخی زدند بعضی ها رو هم می خواستند اخراج کنند اما با قبول تعهد نگه داشتند.

فردا صبح مجتبی رحمتی نماینده بود و جای امید روی نیمکتش خالی. جای خالی امید روزهای آینده هم تکرارشد معلوم نبود اخراج شده یا که خودش به مدرسه نمی آید اما رحمتی همچنان نماینده باقی ماند کلاس روحیه نداشت بچه ها یواشکی با هم حرف میزدند از رحمتی و دوستانش دوری میکردند اما امیدی در دلهایشان روشن بود...

امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.          22/3/91

بدون ویرایش بارگذاری کردم منو ببخشید.