پایان سبلان

پایان سبلان

از 17 ماه 2 ماه آن گذشت. و اما بهترینش بود که گذشت. لحظات آخر در میدان صبحگاه همهء بچه ها بدون اینکه با یکدیگر حرفی بزنند از سر نگرانی فقط به این سو و آن سو حرکت میکردند. برزخی که نمیدانستند عازم کجا هستند. ناگهان فرشتهء حکم به دست رسید. همه هم خوشحال بودند و هم ناراحت. پیش خودشان بارها میگفتند؛ صد خوش که این آمد و صد حیف که آن رفت. رفتن خاموشی ها. رفتن با بچه ها شب بیداریها. رفتن دور هم خندیدن ها، رفتن پای درد و غم هم نشستن ها، رفتن سنگ صبور هم بودنها، با هم گریه کردنها، با هم زدن رقصیدنها ،با هم تنبیه شدنها.اما در کنارش صد خوش از پایان منتظر بودنها. انتظاری که با بقیه منتظر بودنها تفاوت دارد. در این انتظار قرار نیست به کسی برسی بلکه از همهء آنهایی که در کنارشان بودی جدا میشوی. اما تا لحظه ای که حکمت به دستت نرسیده متوجه آن نیستی ناگهان میفهمی که صمیمی ترین دوستت، هم دمت، رازدارت؛  فاصله ها از تو فاصله گرفته تردید نداری که چشمانت به تو دروغ نمیگوید خیس میشود او را در آغوش میگیری. با تمام وجودت میدانی امکان دیدنش کمرنگ شده، کاری از دستت جز گریه کردن برنمی آید. میدان صبحگاه تبدیل به اشکگاه میشود. اشتیاقی که برای دیدن حکم و آگاه شدن از محل تقسیمت و درجه ات داشتی در کسری از دقیقه تبدیل به التماسی میشود برای تجدید لحظه ای بیشتر در کنار هم بودن. اما دیگر فرصتی نیست. سیستمی که روزی کاری کرد تا تمامی ما نه به خواستهء خود بلکه به خواستهء خودش در کنار هم جمع شویم امروز کاری میکند تا باز نه به خواسته ما بلکه به خواستهء خودش از یکدیگر دور شویم.

این دو ماه گذشت و برای من خاطره ای از بهترین دوستان به جا گذاشت. و این تنها چیزی بود که دو ماهه آموزش برای من داشت. بیدار شدنهایش، کار کردنهایش،صف جمع یا نظام جمع هایش هرگز برای من معنی یاد گیری چیزی جدید  را نداشت؛ شاید برای من اینطور بود. حتی زندگی در شرایط سختش(اوردوگاه) هم نتوانست من را قانع کند که معنی زندگی در شرایط سخت یعنی این.

به ما میگفتند که هدف از صف جمع افزایش روحیه اطاعت پذیریست  من که از پیش میدانستم کجا میروم این روحیه را با خودم بردم. سریع با محیطم رابطه برقرار کردم که سخت بر من نگذرد و از این بابت اصلا دچار مشکل نشدم. حتی برخی میگفتند همین که از دوستانتان جدا میشوید و سختی جدایی که به حقیقت هم سخت است خودش آموزش است اما من که یک هفته قبل از اعزامم چنین جدایی تلخی را تجربه کردم. آموزش خدمت به من چیزی اضافه نکرد جز تکرار برخی از دانسته هایم . اما این بدان معنا نیست که دیگر رهایش بکنم 15 ماه باقی مانده و پر از اتفاقاتی که در پیش است که من از آنها بی خبرم. پس باری دگر خودم را به خدا میسپارم.

در این دوماه اغلب به گذشته و اتفاقاتی که برایم افتاد فکر میکردم به طور طبیعی فکر کردن به آن روز و آن خاطره من را آزار میداد اما ازآن فرار نمیکردم. واقعیت را مرور میکردم شاید کارم اشتباه بود اما این کار را انجام میدادم. به این نتیجه رسیدم که کاری که قبل از اعزامم انجام دادم درست بود. و من این درستی را دوست دارم. سعی بر کوتاه آمدن ندارم اما از راه صحیح و درستش به امید خدا. به قول جناب سروان مدحت آدم یا قصد قله کوه نمیکنه یا اگه کرد باید تا خود قله بره اما از راحش.

من از مشگین شهر برگشتم و حالا به تهران میروم. الهی به امید تو...

خیر در چیزیست که اتفاق می افتد.

امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.