با گذشت چند روز از برگذاری مراسم گلدن گلوب و شنیدن و خواندن و دیدن نظرات داخلی و خارجی حیفم اومد که من سهمی در گفتن تبریک به این فیلم نداشته باشم.اصغر فرهادی با فیلم رقص در غبار و شهر زیبا برای من معرفی شد و با دیدن چنین فیلمهای خوش ساختی از او می توانستم بگویم که حرفهای فیلمساز به دلم مینشیند.
بعد از برگذاری مراسم گلدن گلوب ناگهان ذهنم به ماه ها پیش رجوع کرد روزی که خبر توقف ساخت فیلم جدید اصغر فرهادی با نام "جدایی نادر از سیمین" اعلام شد. دلیل این توقف سخنان اصغر فرهادی در جشن خانهء سینما اعلام شد. فرهادی در آن روز گفته بود امیدوارم روزی کیارستمی ها و بیضایی ها و گلشیفته فرهانی برگردند و فیلم بسازند یا که فیلم بازی کنند حرفی که به خیلیها خوش نیامد سبب توقف تولید 1 هفته ای این فیلم شد. اما حالا همین فیلم که روزی قرار بود ساخته نشود برندهء جایزهء معتبر گلدن گلوب میشود و برای دقایقی همهء سینمای جهان برای نام ایران و سینمای ایران، ایستادند و کف زدند.
فیلم "جدایی" اصغر فرهادی در شرایطی که عده ای سعی دارند بین اهالی سینما و خانهء گرمشان جدایی ایجاد کنند سبب ساز شده تا دوباره سینمایی ها دور هم جمع شوند. اما چیزی که اینجا من را اذیت میکند این است که عده ای به هر طریقی که شده سعی دارند تا این جایزه را کمرنگ جلوه دهند و با سیاسی کردن داستان از ارزش هنری آن کم کنند. آنها میخواهند طوری جلوه دهند که خود فیلم ظرفیت دریافت این جایزه را نداشته بلکه این شرایط سیاسی بوده که سبب ساز این رویداد شده. خواهشم این است در شرایطی که این مردم دنبال کوچکترین بهانه هستند تا تمرین لبخند کرده باشند تا مبادا آن را فراموش کنند ما با این نظرات تنگ نظرانهء خود که بیشتر شبیه دعواهای سیاسی است این خوشحالی بزرگ و افتخار ملی را از مردم نگیریم. بی شک "جدایی" شایستهء بدون چون و چرای دریافت جایزه بوده که به حق خود رسیده و من به عنوان یک ایرانی به خود افتخار میکنم که شاهد این لحظه بودم و از همین جا به سهم خود گرم ترین تبریکها را برای اصغر فرهادی و تیم همراهش دارم امیدوارم پیروزی های این فیلم همچنان ادامه داشته باشد و ما شاهد دریافت اسکار برای "جدایی نادر از سیمین" باشیم.
امیدوارم برای قلت املایی من رو بخشیده باشید.
روزی که به فکر نوشتن جامعه افتادم تصمیمم آن بود که از درد مردمانم،آنهایی که در این جامعه کسی را ندارند تا حرفی از دردهایشان را بزند بنویسم. ولیکن مسیر جامعه به سمتی رفت که از خودم نوشتم، خودم که جز هیچکس کسی را ندارم تا دردهایم را بشنود. قرار بود من به جامعه مسیر بدهم ولیکن جامعه بود که من را در مسیری که خودش دوست داشت قرار داد ناگهان دیدم که سیر نوشته هایم چیزیست شبیه به ورق زدن سریع یک زندگی شاید هم ساده تر از این. اما حال که متوجه این شده ام آنقدر هم از مسیر وارد شده ناراضی نیستم شاید باید حرفهای جامعه در غالب حرفهای من نوشته شود و حرفهای امروز من هم میتواند بخشی از زندگی یک جامعه باشد.اعتیاد،کار یا بیکاری،ازدواج،دوست یابی،جنس مخالف،سربازی،خواستگاری،انتخابات،طلاق،فقر،تولد،مرگ،فوتبال. همه اینها به علاوهء مواردی دیگر میتواند مرحله ای باشد که ما یا بطور مستقیم و یا غیر مستقیم درگیر آن هستیم و یا اینکه در گیر آن میشویم پس داستان یک نفر میتواند داستان هزار نفر باشد.هزاران نفری که وقتی از تقاطعی عبور میکنند نمیدانند که شاید درمسیر دیگر آن تقاطع کسی باشد که سرنوشتی مشابه دارد.
چراغی سبز میشود تا اینکه تو یا من برویم به سوی سرنوشتی که شاید دیگری از پس ماندن در پشت چراغ قرمز به آن رسیده باشد. در زندگی از تقاطع های مختلفی عبور میکنیم،شاید هم وقتی از یکی از آنها عبور میکنیم به این تصور هستیم که دیگر مسیرمان به آنجا نمیرسد چه بسا ممکن است چراغهای در طول مسیر به شکلی سبز و قرمز شوند که ناخواسته به همان جایی برگردی که به گمانت آخرین بار بود که از آن عبور میکردی.
به خاطر دارم یک هفته مانده به اعزامم از خاطرهء امیر کبیر گلهایم و آن خاطرهء تلخ برای جامعه نوشتم. آن روز به گمانم دیگر به آن تقاطع بر نمیگشتم شاید چون دیگر آنجا کاری نداشتم اما همین تقاطع ها و همین چراغهای زندگی دست به دست هم دادند که من ناخواسته بعد از دو ماه دوباره به امیر کبیر،گلها برگردم حال در لباسی دیگر این بار باید بر سر تقاطع پست میدادم چون من افسر راهور شده بودم. دست زمانه بدون اینکه خودم بخواهم من را به چراغی رساند که یکی از بدترین خاطرات زندگی ام در آن شکل گرفته بود. حضور من در آنجا همگام شد با مرور خاطراتم و مرور کسی که دیگر نباید به آن فکر میکردم. نمیدانم خداوند از پس این اتفاق به دنبال چیست و چه چیزی را میخواهد به من ثابت کند؟ تازه توانسته بودم بعد از دو ماه کمی خودم را آرام و پذیرش حادثه را برای خودم آسان بکنم چرا باید به جایی بروم که...
از رخ دادن این سرنوشت کمی بر من بد گذشت. شبی دیگر در جایی دگر پست میدادم در ارجی که از مخصوص میگذشت حادثه را مرور کردم، عجب شبی بود، در آسمان هیچ ستاره ای وجود نداشت ولیکن ماه با قرص کاملش دیده میشد که نشانی از 14 میداد و منی که هر دم به 14 دست دعا دراز دارم. ابرهایی پراکنده که توان خیس کردن زمین را ندارند و چشمانی که حال به این توانایی رسیده بودند و فکری که پایانش بهاری بود که هر دم به خزان میرسید . من تنها بودم آن شب و هیچکس هم در کنارم نبود...
درگیر افکاری شده ام که نمیتوانم آن را به سرانجامی برسانم اما قرار هم نیست در برابرش زانو بزنم به علاوهء اینکه به تازگی دو خبر زیبا برایم آورده اند که میتواند بخش زیادی از افکارم را آزاد بکند تا با دغدغهء کمتری به این فکر بپردازم. امیدوارم مسیری نو برایم بازشود راه رسیدن به یک هدف فقط عبور از تک تقاطع امیر کبیر، گلها نیست من به این انتظار و یا پایان آن دل بسته ام.
امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.