امیرکبیر،گلها

- تو اولین پسری هستی که به من پیشنهاد میدی...

- خوب حالا نظرت چیه؟

- نه. بهتره همون...

پاهایم سست شد.فقط برای حفظ غرورم بود که همان لحظه ننشستم. قبلش به خیلی از گفتنی ها فکر کرده بودم اما آن لحظه که نه شنیدم همه چیز از خاطرم رفت. به نه شنیدن هم فکر کرده بودم اما نمی دانستم این چنین میتواند من را از خود بی خود کند.

موقع خداحافظی بهش گفتم: میدانم که به کسی نمی گویی اما میخواهم دوباره این خواهشو داشته باشم که این اتفاق پیش خودمان بماند.

از او جدا شدم از او که دو سال،نه دوسال و 7 ماه و 13 روز از نوشتن نامش در دفترچه خاطراتم میگذشت. اما درست لحظه ای که منتظر رسیدنش بودم به کسری از دقیقه به بدترین شکل ممکن سپری شد  و من از آن لحظه تنها به اندازهء چند مکالمهء بالا در ذهن دارم. درست یک هفته مانده به اعزام شدنم به خدمت سربازی به جرعتی که دو سال و 7 ماه و 13 روز نداشتمش رسیدم و حرفم را به او گفتم. توکل کردم به خدا و دل به حافظ سپردم. در آن روزهای قبل از واقعه چنان نشانه هایی برایم می آمد که حتی پائولو کوئلیو هم در کیمیاگرش به آنها نرسیده بود. نمیدانم شاید نشانه ها را من نمیفهمیدم یا فهمی دیگر از آنچه در پیامش بود داشتم. اما آنها هرچه بودند و من هر چه فهمیدم جرعتی بود که به من دست داد و توانستم خواسته ام را بیان کنم هرچند بی نتیجه.

دقایقی طولانی راه رفتم سپس دقایقی از بالای پل عابر پیاده به ماشینها نگاه کردم این اولین باری بود که اگر میخواستم راه بروم فقط به راه رفتن فکر میکردم. اگر به ماشینها نگاه میکردم فقط به آنها فکر میکردم. ناگهان فهمیدم که چه بر سرم ویران شده، که چه از کف داده ام، من به چشمانش محتاج بودم و او فاصله ها از من دور بود. احساس کردم باید با کسی حرف بزنم شاید اینگونه آرام گیرم. با مبایلم با دوستی که از رازم آگاه بود تماس گرفتم. تا صدایش را شنیدم احساس کردم چیزی بر گلویم دائم چنگ می اندازد و چشمانم یه یاد بهار، خیس شده است. نمیتوانستم حرف بزنم هر چند کلمه ای که میگفتم با گره ای که در گلویم بود خاتمه می یافت و خیسی چشمانم با آنها همراهی میکرد.

بعد از نوشتن "خواهش میکنم کسی او را دوست نداشته باشد" و "امیر کبیر،پلاک5" امروز در "امیرکبیر،گلها" میخواهم بگویم من با شنیدن جوابی به سرعت نه به دو زخم در وجودم پی بردم. یکی درد حسرت دارد و دیگری درد یقین. حسرتم از آنجاست که بعد از 2 سال و 7 ماه و 13 روز حتی نتوانستم برای یک بار هم که شده به خودش بگویم دوستت دارم. مستقیم به خودش و با همین لحن بگویم دوستت دارم. و اما دیگری؛ وقتی نه شنیدم به یقین رسیدم که دوستش دارم، دوستش دارم. نه از او متنفر شدم و نه برایش آرزوی بد کردم من فهمیدم که دوستش دارم دوستش دارم.نه مانند بی سوادان و بی شرمان به فکر اسید افتادم و نه اینکه برایش آرزوی بد کرده باشم. من از خداوند میخواهم بهار زندگی من بهترینها برایش پیش آید. به حرمت تمام علاقه ای که به او دارم از خدا میخواهم در آینده بهترین ها را داشته باشد.

از آن روز تا به این روز در خلا بوده ام میخواهم کمی از فکرش دور باشم. شاید اعزام چند روز آینده ام بیشتر بتواند به این فکر کمک کند. اما تصمیمی گرفته ام که شاید کمی سخت  باشد. میخواهم به یاری خدا روزی دیگر،زمانی دیگر،جایی دیگر و در شرایطی دیگر باز حرف دل با او بگویم...

امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.

نظرات 2 + ارسال نظر
هیچکس یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام راستش وقتی اومدم دیدم بازم نوشته هاتو گذاشتی خوشحال شدم اما وقتی خوندم خیلی ناراحت شدم. من دلم نمیخواد آخر نوشته های تو به این جا ختم بشه. چرا اونو به جامعه دعوت نمیکنی بیاد سر بزنه، اگه واقعا تو اولین پسر باشی که بهش پیشنهاد کرده من شک ندارم اگه این دلنوشته هاتو بخونه راحت نمیگه نه. نزار واسه یه وقته دیگه شاید یه وقته دیگه دیر باشه. اینجوری حداقل هیچوقت افسوس نمیخوری که چرا حرفای دلتو انجور که باید بهش نزدی. اونو به جامعه دعوت کن تا خودش قضاوت کنه

میدونی هیچکس بعضی وقتها ما هیچکاره ایم جز تماشاچی. الان که دو ماه میگذره وقتی فکر میکنم میبینم که اون روز من کار اشتباهی انجام ندادم حتی از کارم رازی هستم ولیکن ما آدمها باید به هم اجازه انتخاب بدیم. من سعی میکنم بهش بفهمونم اما قصد ندارم این کار حالت تحمیلی پیدا بکنه یا اینکه اونو در شرایط خاص احساسی قرار بدم اتفاقا نه تنها اون بلکه همه ما باید در شرایط کاملا منطقی تصمیم بگیریم جوابی که اون روز گرفتم برای من خوش نبود اما برای اون منطقی بود. حالا چند مدتی می خوام تماشاچی باشم خودمو جمع و جور بکنم و با انرژی نو برای هدفم که بخشی از هدف بزرگ زنگی منه حرکت بکنم.

هیچکس دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ب.ظ

سلام
به حرفاتون خیلی فکر کردم. موافقم ... خیلی وقتها ما فقط میتونیم تماشاچی باشیم...مخاطب ما حق داره اونجور که دوست داره انتخاب کنه...ما فقط میتونیم توی دلمون آرزو کنیم و بگیم کاش...
حقیقت تلخی رو گفتی دوست من...به فکره عمیقی فرو بردم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد