تقاطع

روزی که به فکر نوشتن جامعه افتادم تصمیمم آن بود که از درد مردمانم،آنهایی که در این جامعه کسی را ندارند تا حرفی از دردهایشان را بزند بنویسم. ولیکن مسیر جامعه به سمتی رفت که از خودم نوشتم، خودم که جز هیچکس کسی را ندارم تا دردهایم را بشنود. قرار بود من به جامعه مسیر بدهم ولیکن جامعه بود که من را در مسیری که خودش دوست داشت قرار داد ناگهان دیدم که سیر نوشته هایم چیزیست شبیه به ورق زدن سریع یک زندگی شاید هم ساده تر از این. اما حال که متوجه این شده ام آنقدر هم از مسیر وارد شده ناراضی نیستم شاید باید حرفهای جامعه در غالب حرفهای من نوشته شود و حرفهای امروز من هم میتواند بخشی از زندگی یک جامعه باشد.اعتیاد،کار یا بیکاری،ازدواج،دوست یابی،جنس مخالف،سربازی،خواستگاری،انتخابات،طلاق،فقر،تولد،مرگ،فوتبال. همه اینها به علاوهء مواردی دیگر میتواند مرحله ای باشد که ما یا بطور مستقیم و یا غیر مستقیم درگیر آن هستیم و یا اینکه در گیر آن میشویم پس داستان یک نفر میتواند داستان هزار نفر باشد.هزاران نفری که وقتی از تقاطعی عبور میکنند نمیدانند که شاید درمسیر دیگر آن تقاطع کسی باشد که سرنوشتی مشابه دارد.

 چراغی سبز میشود تا اینکه تو یا من برویم به سوی سرنوشتی که شاید دیگری از پس ماندن در پشت چراغ قرمز به آن رسیده باشد. در زندگی از تقاطع های مختلفی عبور میکنیم،شاید هم وقتی از یکی از آنها عبور میکنیم به این تصور هستیم که دیگر مسیرمان به آنجا نمیرسد چه بسا ممکن است چراغهای در طول مسیر به شکلی سبز و قرمز شوند که ناخواسته به همان جایی برگردی که به گمانت آخرین بار بود که از آن عبور میکردی.

 به خاطر دارم یک هفته مانده به اعزامم از خاطرهء امیر کبیر گلهایم و آن خاطرهء تلخ برای جامعه نوشتم. آن روز به گمانم دیگر به آن تقاطع بر نمیگشتم شاید چون دیگر آنجا کاری نداشتم اما همین تقاطع ها و همین چراغهای زندگی دست به دست هم دادند که من ناخواسته بعد از دو ماه دوباره به امیر کبیر،گلها برگردم حال در لباسی دیگر این بار باید بر سر تقاطع پست میدادم چون من افسر راهور شده بودم. دست زمانه بدون اینکه خودم بخواهم من را به چراغی رساند که یکی از بدترین خاطرات زندگی ام در آن شکل گرفته بود. حضور من در آنجا همگام شد با مرور خاطراتم و مرور کسی که دیگر نباید به آن فکر میکردم. نمیدانم خداوند از پس این اتفاق به دنبال چیست و چه چیزی را میخواهد به من ثابت کند؟ تازه توانسته بودم بعد از دو ماه کمی خودم را آرام و پذیرش حادثه را برای خودم آسان بکنم چرا باید به جایی بروم که...

از رخ دادن این سرنوشت کمی بر من بد گذشت. شبی دیگر در جایی دگر پست میدادم در ارجی که از مخصوص میگذشت حادثه را مرور کردم، عجب شبی بود، در آسمان هیچ ستاره ای وجود نداشت ولیکن ماه با قرص کاملش دیده میشد که نشانی از 14 میداد و منی که هر دم به 14 دست دعا دراز دارم. ابرهایی پراکنده که توان خیس کردن زمین را ندارند و چشمانی که حال به این توانایی رسیده بودند و فکری که پایانش بهاری بود که هر دم به خزان میرسید . من تنها بودم آن شب و هیچکس هم در کنارم نبود...

درگیر افکاری شده ام که نمیتوانم آن را به سرانجامی برسانم اما قرار هم نیست در برابرش زانو بزنم به علاوهء اینکه به تازگی دو خبر زیبا برایم آورده اند که میتواند بخش زیادی از افکارم را آزاد بکند تا با دغدغهء کمتری به این فکر بپردازم. امیدوارم مسیری نو برایم بازشود راه رسیدن به یک هدف فقط عبور از تک تقاطع امیر کبیر، گلها نیست من به این انتظار و یا پایان آن دل بسته ام.

امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.

نظرات 5 + ارسال نظر
hi جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ

myname

هیچکس شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام دوست من.
بازگشت موقتتو به جامعه خوش آمد میگم.
با حرفت موافقم.هر کدوم از ما انعکاسی از این جامعه هستیم.
این روزها پای درددل هر کسی که بشینی میبینی درده اکثره مردم شبیه همه.
و اما حرف دله شما...
نمیدونم درست درک کردم یانه اما فکر میکنم حالی بینه فراموشی و صبر داری...همین که نمیشه کامل فراموش کرد و نمیشه هم فقط صبر کرد....حس بدیه...حس اینکه فکر کنی نکنه عمرمو به پای صبری بزارم که اگه به پای تلاش برای دیگری میزاشتم بهتر بود؟از اون طرفم خدایی وجود داره که امیده بهش اجازه کنار گذاشتنو نمیده.
من گاهی به خدای خودم میگم...خدایا اگه امیده به خودت نبود صبر هم معنی نمیداد...پس نکنه جوابه صبر رو با پشیمونی بدی...
با خودم میگم شاید اگه امیدی به خدا وجود نداشت آدمی راحت تر میتونست کنار بیاد.اما من که هرکاری کردم نتونستم امیدو تو دلم از بین ببرم هرچند گاهی همین امید باعث از دست رفتن فرصتها باشه.
راستی از اینکه از منم تو نوشتت گفتی خوشحال شدم.از اینکه منو گوشی واسه حرفات دونستی به خودم بالیدم.ممنونم.قول میدم فقط گوش نباشم وحدااقل وقتی خدا رو حس میکنم شما رو هم یادم بیارم.

سلام دوست خوبم.
همیشه از اینکه با تو حرف بزنم احساس خوبی داشتم و دارم. تو همیشه احساس منو حتی وقتی که نمیگم میفهمی و این یک نعمت بزرگ یعنی یک دوستی بزرگ برای منه.
دقیقا چیزی بین فراموشی که سخته و صبر که سختره دارم. برای همین هم گفتم درگیر افکاری شده ام که نمیتوانم به سر انجامش برسانم ولیکن با امید به خدا که سفارش شماست همواره سعی دارم که مسیر درستی انتخاب بکنم شاید برای انتخاب مسیر هنوز باید صبر داشته باشم...

هیچکس چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ

"...قرص کاملش دیده میشد که نشانی از 14 میداد و منی که هر دم به 14 دست دعا دراز دارم..."

منظورتون از 14،14معصومه؟

آره. ۱۴ اول همون نیمه ماه قمری ولیکن ۱۴ دوم ۱۴ معصومه.
من دعا کردن دوست دارم چه به طور مستقیم چه با واسطه دفترچه های زندگیمم پر از مناجات با خداست با همون زبون ساده و بی آلایش.

هیچکس چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ق.ظ

سلام
حالا من اینقدر میرمو میام که یه روز بگی بابا نمیخوام بیای مطالبمو بخونی
اول اینکه ممنون اونو پاک کردین.امیدوارم فکر نکنین که از عمد گذاشته بودم.
بعدشم این که خیلی خوبه که آدم دعا و حرفایی که با خدا داره رو بنویسه...منم همینطورم.میدونین حسنش چیه؟حسنش اینه که وقتی مثلا حس میکنیم از خدا فاصله گرفتیم برمیگردیم حرفایی قبلی که باهاش زدیمو میخونیم و همین باعث میشه دوباره نزدیک بشیم.البته بماند که من گاهی هم با خوندنش نا امید میشم و با خودم میگم اینهمه خودمونی و بی آلایش با خدا حرف زدم پس چرا جوابی نگرفتم!
ولی خب گاهی هم برعکس.
راستی فکر کنم اینطوری پیش بره بر عکس میشه...من میام مطلب میزارم تو نظرات و شما نظر میدین اگه خواستین پاکش کنید اشکالی نداره.

این چه حرفیه دوست من . خوشحال میشم با تو حرف بزنم. حتی اگه برعکس بشه تو مطلب بزاری و من نظر بدم. امروز آخرین روز مرخصی منه و شاید دوباره برای روزها نباشم . ان شاءا... دوستیمون پابرجا باشه.

هیچکس پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ب.ظ

انشاالله بسلامت برین و برگردین و منو با نوشته های دلنشینتون خوشحال کنید...
کاش دوباره طولانی نشه...من همیشه میام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد