اول شهریور ۹۰ با کولباری از آرزوها به سراغ اجباری دوان دوان. من میروم و نمی دانم چه روزی دوباره به خانه برمیگردم. دلم برای جامعه هم تنگ میشود و هم میسوزد. احساس ترحم دارم همانند احساسی که خیلیها به من دارند و من متنفرم.
خداحافظ تا ...
- تو اولین پسری هستی که به من پیشنهاد میدی...
- خوب حالا نظرت چیه؟
- نه. بهتره همون...
پاهایم سست شد.فقط برای حفظ غرورم بود که همان لحظه ننشستم. قبلش به خیلی از گفتنی ها فکر کرده بودم اما آن لحظه که نه شنیدم همه چیز از خاطرم رفت. به نه شنیدن هم فکر کرده بودم اما نمی دانستم این چنین میتواند من را از خود بی خود کند.
موقع خداحافظی بهش گفتم: میدانم که به کسی نمی گویی اما میخواهم دوباره این خواهشو داشته باشم که این اتفاق پیش خودمان بماند.
از او جدا شدم از او که دو سال،نه دوسال و 7 ماه و 13 روز از نوشتن نامش در دفترچه خاطراتم میگذشت. اما درست لحظه ای که منتظر رسیدنش بودم به کسری از دقیقه به بدترین شکل ممکن سپری شد و من از آن لحظه تنها به اندازهء چند مکالمهء بالا در ذهن دارم. درست یک هفته مانده به اعزام شدنم به خدمت سربازی به جرعتی که دو سال و 7 ماه و 13 روز نداشتمش رسیدم و حرفم را به او گفتم. توکل کردم به خدا و دل به حافظ سپردم. در آن روزهای قبل از واقعه چنان نشانه هایی برایم می آمد که حتی پائولو کوئلیو هم در کیمیاگرش به آنها نرسیده بود. نمیدانم شاید نشانه ها را من نمیفهمیدم یا فهمی دیگر از آنچه در پیامش بود داشتم. اما آنها هرچه بودند و من هر چه فهمیدم جرعتی بود که به من دست داد و توانستم خواسته ام را بیان کنم هرچند بی نتیجه.
دقایقی طولانی راه رفتم سپس دقایقی از بالای پل عابر پیاده به ماشینها نگاه کردم این اولین باری بود که اگر میخواستم راه بروم فقط به راه رفتن فکر میکردم. اگر به ماشینها نگاه میکردم فقط به آنها فکر میکردم. ناگهان فهمیدم که چه بر سرم ویران شده، که چه از کف داده ام، من به چشمانش محتاج بودم و او فاصله ها از من دور بود. احساس کردم باید با کسی حرف بزنم شاید اینگونه آرام گیرم. با مبایلم با دوستی که از رازم آگاه بود تماس گرفتم. تا صدایش را شنیدم احساس کردم چیزی بر گلویم دائم چنگ می اندازد و چشمانم یه یاد بهار، خیس شده است. نمیتوانستم حرف بزنم هر چند کلمه ای که میگفتم با گره ای که در گلویم بود خاتمه می یافت و خیسی چشمانم با آنها همراهی میکرد.
بعد از نوشتن "خواهش میکنم کسی او را دوست نداشته باشد" و "امیر کبیر،پلاک5" امروز در "امیرکبیر،گلها" میخواهم بگویم من با شنیدن جوابی به سرعت نه به دو زخم در وجودم پی بردم. یکی درد حسرت دارد و دیگری درد یقین. حسرتم از آنجاست که بعد از 2 سال و 7 ماه و 13 روز حتی نتوانستم برای یک بار هم که شده به خودش بگویم دوستت دارم. مستقیم به خودش و با همین لحن بگویم دوستت دارم. و اما دیگری؛ وقتی نه شنیدم به یقین رسیدم که دوستش دارم، دوستش دارم. نه از او متنفر شدم و نه برایش آرزوی بد کردم من فهمیدم که دوستش دارم دوستش دارم.نه مانند بی سوادان و بی شرمان به فکر اسید افتادم و نه اینکه برایش آرزوی بد کرده باشم. من از خداوند میخواهم بهار زندگی من بهترینها برایش پیش آید. به حرمت تمام علاقه ای که به او دارم از خدا میخواهم در آینده بهترین ها را داشته باشد.
از آن روز تا به این روز در خلا بوده ام میخواهم کمی از فکرش دور باشم. شاید اعزام چند روز آینده ام بیشتر بتواند به این فکر کمک کند. اما تصمیمی گرفته ام که شاید کمی سخت باشد. میخواهم به یاری خدا روزی دیگر،زمانی دیگر،جایی دیگر و در شرایطی دیگر باز حرف دل با او بگویم...
امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.
سررسید365صفحه ای
روزی از خیابانی عبور میکنی؛ وقتی که کاملن از آن گذشتی احساس میکنی که چشمانت را به روی صورتی جا گذاشته ای، تا که به خود بجنبی میبینی که خبری از دلت نیست یا اگر هم باشد بیقرارو سرگردان است.مگر میشود جایی چشم باشد و دل لرزان نباشد؟
از آن روز به بعد راه دلت میشود آدرس همان خیابان و حال تو میتوانی چندین سررسید 365 صفحه ای پر کنی و بگویی چگونه هر روز به آرزو، به چشمانش،به نگاهش که هرگز نگاهت را ندید خیره میشوی؟
آری آرزو. این تصمیم تو بود که از این پس او را آرزو صدا کنی. او آرزوی تو بود.
بعد از مدتی، دیگر آرزو را ندیدی. هرچه تلاش کردی از نگاهت دور نشود نشد. تو او را دیگر ندیدی شاید برای همیشه. حال دیگر حوصلهء نوشتن در سررسید 365 صفحه ای خودت را نداری.
لرزش دلت را کمتر احساس میکنی مدتها است که برای دیدن او به آن خیابان میروی ولی خبری از آرزو نیست و تو به این وضعیت عادت کرده ای. کم کم عقلت که خانه را به اجارهء دل داده بود دوباره به منزل بازمیگردد. ناگهان با خود میگویی چرا اینجا ایستاده ای؟آرزو رفت و قرار نیست دوباره بازگردد. تصمیم گرفتی که برای همیشه نه به آن خیابان بازگردی و نه دیگر سررسید 365 صفحه ای خود را با چنین آرزوهایی پر کنی.
با رفتن تو از آن خیابان غریبهءثانی هم که در سررسید 365 صفحه ای خودش از تو و از نگاهش به تو می نوشت از آن خیابان رفت. چراکه او هر دم مشغول تماشای تو بود بی آنکه انتظاری از نگاه تو به خودش داشته باشد؛و در همان حین تو هر دم مشغول نگاه به آرزو بودی و هر لحظه را با انتظار نگاهی از آرزو به خودت سپری میکردی. غریبه فقط دیدن تو را میخواست و تو فقط دیده شدن را میخواستی.
به راستی آرزو خود غریبهء کدام آرزوی دگر بود که با نیامدنش به آن خیابان سبب رفتن آرزو شد. و آرزو سبب رفتن تو، و تو سبب رفتن غریبهءثانی از آن خیابان شدی...
این دور همچنان ادامه دارد. خیابان عبرت محل رفت و آمد غریبه ها و آرزوها است. گاهی به ما نقش آرزو میرسد و گاهی نقش غریبه. ای کاش دیدن و نگاه کردن را با هم میدانستیم. ای کاش بصیرت داشتیم. اینگونه همهء غریبه ها به آرزوهای خود میرسیدند.
امیر کبیر، پلاک 5
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودم که از مقابل ساختمان پلاک 5 فردی به سویم حرکت کرد که تا لحظهء رسیدن به من چند باری سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند. با خودم گفتم عجب شبی شود امشب...
آهسته سرش را به طرف پنجره ماشین آورد و گفت: خانواده را اینجا پیاده کن ماشین را ببر بیرون از کوچه. دوباره به خودم گفتم گویی خبرهای نا امنی به گوششان رسیده که این چنین جانب احتیاط را رعایت میکنند.این حس بعد از اینکه متوجه شدم درب رختکن فقط از داخل پارکینگ باز میشود نه از بیرون بیشتر شد. اما برای من این چیزها مهم نبود فوقش اینکه یک شب را دور هم در بازداشتگاه سپری میکردیم. چیزی که برای من ارزش داشت، دیدن مجدد او بود.
سقف کوتاه پارکینک خانه ای در حوالی امیر کبیر به همراه حضور مهمانها و سرو صدای دلنواز بچه های گروه ارکست که البته گاهی هم دلخراش بود و از همه مهمتر گرمای شدید هوای آنجا که نفس کشیدن را به سختی ممکن میکرد به همراه احساس انواع عطر و خوش بو کننده ها نتوانست من را از لحظه ای با او بودن ولی در کنار او نبودن وا دارد. آری هر لحظه اش نه با چشم سر او را دنبال میکردم. در این حیاهوی مهمانها و در لحظه ای که همه توجهشان به عروس و داماد بود من فقط او رادر سر داشتم و به این می اندیشیدم که چگونه چند لحظه ای بیشتر کناراو بودن را احساس کنم؟ دیگر برایم با او بودن کافی نیست من دوست دارم در کنار او باشم.
افسوس که همهء احساس من به او فقط احساس من به اوست دریغ از ذره ای از احساس او به من. شاید حق داشته باشد او چه میداند از احساس من، از دل من، او فقط دنیای خود را میبیند شاید من در دنیایش فقط نقش یک فامیل دور را بازی میکنم نه بیشتر، غافل از اینکه نقش او در دنیای من نقش همه است.
ازهمه میتوانم چنین درخواستی را داشته باشم. "با من میرقصید؟" اما تا به او میرسم نمیدانم چه میشود که ضربان قلبم چنان بالا میرود که آن را احساس میکنم و پاهایم چنان سست که گویی توان ایستادن ندارد گوشه ای از سرم چنان به درد می افتد که محتاج دانه ای از قرص هستم و دوباره زبان به دندان میگیرم. آن روز یک بار چنین پیشنهادی به او دادم، پذیرفت و من با او هم گام با صدای ترانه ها، چنان نظمی گرفتیم که با هر زیر و بم خود را به تننازی و پایکوبی سوار میکردیم و همچون نسیمی از سویی به سوی دیگر؛ اما تنها چیزی که از آن لحظات به خاطر دارم همان صداهای موسیقی است و رقص اندامها. اصلا به خاطر نمی آورم که در آن لحظه به چهره اش نگاه کرده باشم. خدای من شاید هم نگاه کرده ام اما به خاطر نمی آورم. آن موسیقی، آن رقص، اصلا آن مهمانی همه بهانه ای بود برای با او بودن حال که در کنارش بودم نگاه چشمانش را به خاطر ندارم . عجب افسوسی. میخواستم چنان به چشمانش خیره شوم که راز از دلم بیرون کشد اما نه، به یاد ندارم حتی لحظه ای به او نگاه کرده باشم. ولیکن دائما او را میدیدم.
کاش مانند او میتوانستم از فرمولهای شیمی معجونی بسازم که با خوردن آن به راحتی خوردن آبی حرفم را به او بزنم. او خانوادهء مهربانی دارد و دوست داشتنی همچون خودش.
با من خدا حافظی کرد و از نگاهم دور شد. در مسیر برگشت به خانه، من به فکر او خیره بودم و به آینده ای می اندیشیدم که او در کنارم نباشد...
امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.
این مطلب را برای دوستانم در دانشگاه مهرآستان گذاشتم فکر کردم بد نیست در اربعین روی جامعه هم قرار دهم. ژس اگه مخاطب شروع مطلبم رو نشناختید به این دلیل است.
امام اصلاح گر
گذشت محرم این سال همچون دهه های گذشته. گذشت این دهه، این مدرسه آزادگی و ایمان و ...
براستی گذشت؟
آری. آنچه گذشت ده روز نخست محرم بود ولی ای بیدار دلان، حسین چه؟ زینب چه؟
دوستان من؛ من را به خوبی می شناسید، اگر به درستی و به علم نه، به ریا و گناه که شناخته شده هستم. شکی نیست که اگر در عصر عاشورا بودم من هم به بهای چند کیسه طلا از کاخ ابن زیاد شمشیر حق را در نیام مصلحت فرو می بردم و یا با شعار مسلمان با مسامان جنگ نمی کند در حالی که حسین بن علی به همراه یارانش، نه در زیر بارش تیر رها شده از کمان بلکه زیر بارش تهمت و غفلت و گناه و خاری و پستی و عقده و دنیا پرستی که ازچلهء عمربن سعد فرو میریخت نماز می خواند؛ من رو به قبله سر بر سجدهء ترس و دنیا خواهی میگذاشتم نه بندگی و عبادت. و چنان بر شنیدن سنگین می شدم که فریاد " هل من ناصر ینصرنی؟" پسر فاطمه را که تا به امروز شنیده میشود را نمی شنیدم. آری به شهادت خویش من هم از همان نسلم . قاتلان حسین که فقط سپاهیان عمربن سعد و شمربن ذی الجوشن نبودند قاتلان حسین تمامی کوفیانی بودند که از عهد و برادری بویی نبرده بودند. آنها چه خواسته و چه ناخواسته گناهی بس بزرگ مبتلا شدند.آنها پسر فاطمه را کشتند و پسر مرجانه را امارت دادند.